عهدجانان

عاشقانه هایم برای امام زمان (عج)

عهدجانان

عاشقانه هایم برای امام زمان (عج)

برای امام خمینی برای حضرت روح الله

 

فرقی عظیم است بین اشک های عاشقانه و اشک های ذلیلانه

 

من عاشق اشک های 14 خردادم

 

اشک هایی که دیدن تو و یاد فراق تو از دل به چشم می آرد

 

تو روشن ترین تبلور وعده خدایی در عصر ما

 

و شهادت می دهیم که تو سال ها پیش از ارتحالت، شهید بودی

 

و همین است که عشق تو هر سال در قلب ها زنده تر می شود . چه کسی شک دارد عشق مردگان پاینده نیست

 

و تو تا همیشه در دل ما پاینده ای امام.

 

-----------------------------

 

یادگار تو، امانت تو؛ انقلاب اسلامی، در دستهای ماست.

 

برایمان دعا کن امانت دار باشیم

 

خدا را شکر که سید علی  هست

 

خدا را شکر که سید علی هست

 

خدا را شکر که سید علی هست.

 

ما غدیر انقلابمان را خائن نمی شویم، آسوده باش امام

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:41 ب.ظ http://scorpionamin.blogsky.com

سلام دوست عزیز.ممنون از زحماتت من از ویلاگ شما خیلی خوشم اومده اگر میل به تبادل لینک بامن را دارید لطفا منو با اسم( اس ام اس های جدید) بزارید و بعد به من بگویید که من شما رو با چه اسمی بزارم

www.scorpionamin.blogsky.com

حسین سه‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ب.ظ http://ahlebeit.blogsky.com

اهانت به مرجعیت شیعه - لطفا ضمن اعتراض و ثبت تخلف در بلاگ اسکای به سایر دوستان هم اطلاع دهید.

http://balochnews.blogsky.com

روابط عمومی مسابقه ریحانه ی عشق پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ http://hajhamid.com/reyhaneh

دوست بزرگوار لیلا خانم

با عرض سلام و احترام خدمت شما ، مفتخریم باستحضار برسانیم

«« مسابقه فرهنگی ریحانه ی عشق »» همراه با جوایز متنوع برگزار می گردد .

لذا خدمت رسیدیم تا از شما جهت شرکت در این مسابقه دعوت بعمل آوریم . شما می توانید جهت کسب اطلاعات بیشتر به آدرس لینک شده مراجعه فرمائید .

ضمنا موجب امتنان ست که لوگو این مسابقه را در وبلاگ خود قرار داده تا علاوه بر حمایت معنوی از مسابقه مذکور ، ما را در امر اطلاع رسانی و هر چه با شکوه برگزار شدن این مسابقه یاری فرمائید .

فاطمی باشید و فاطمی بدرخشید

دلشکسته جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.zohour14.persianblog.ir

نوشته اند :

نیمه شب بود و پای حیدر چو بید می لرزید...
.
التماس دعای خیر
عزاداریهاتون قبول درگاهش یا زهرا

دلشکسته جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:11 ب.ظ http://www.zohour14.persianblog.ir

روحت شاد امام که همیشه می دانستی که چه می خواهی و چه می خواهیم...
روحت شد که تو را به خاطر همه باورمان از دین امروز دوست داریم.
تو را به یاد تمام جوانه های پرپر انقلاب دوست داریم.
رو حت شاد و قلبت مطمئن که تا زنده ایم دلمان با تو ارمان های توست.
روح الله رفت ولی علی با ماست و ما با علی.
موفق باشید.

حسینیه دو کوهه پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:55 ق.ظ http://www.boshra14.bogfa.com

حسینه دو کوهه پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:57 ق.ظ http://www.boshra14.bogfa.com

بسم رب شهدا و صدیقین
دعوت نامه حاج همت
22/12/86 هجری قمری
دوست داری برات تعریف کنم چطوری دیوانه دیوانه شدم؟
چطوری عقل و دین و زندگیما یک دفعه از دست دادم؟
یعنی بهتر بگم ازم گرفتن.و وقتی فهمیدم که دیگه چیزی نداشتم.
اطلا نمی دانم مگه کسی وقتی دیونه میشه دوباره می تونه چیزی از روی عقل تعریف کنه ؟نمیدونم.
یه روزی روزگاری توی ماه رحمت تو روزای مهربونی خدا یه مرد آسمونی یکی از تبار ستاره ها که برای رفتن و ستاره شدن پاهاش روزمین سنگینی می کرد آخرش هم رفت و شد ستاره و همه زمینیهای بد بخت و پای بند به دنیای دنی را دیوانه کرد و خیلی از دیوانگان را در ره کویش آواره و سرگردان و صحرا نشین شبهای بی طلوع دوکوهه کرد.
یه روزی روزگاری مثل هر هفته از روی عادت همیشگی توی مقعر فرماندهی دلهای بی قرار کنار سیلی از اصحاب المهدی از لابلای کتابها و نوشته ها بدون اختیار دستم کتابی را بر داشت که دیگه قدرت کنار گذاشتنش را نداشتم اول از روی تفریح نه از روی دیوانگی گرفتم و به میکده شبهای تنهایی ام آوردم.
راستی اصلا تا حالا دیوانه شدی تا حالا همه چیزهایی را که یک روزی برات همه چیز بودن را رها کردی ؟ آخه این حرفهایی که برات میگم تا دیوانه نباشی نمی فهمی .ولی خب چون مشتاقی برات میگم شاید دیوانه باشی،شاید دیوانه بشی،شایدم تا حالا دیوانه شدی.
خب کجا بودیم یادم آمد میکده ، مشغول شدم می خواستم نیمه پنهان ماه را بخوانم ولی زهی خیال باطل چرا که آن نیمه از ماه که ما می بینیم قابل درک و لمس نیست چه رسد به نیمه پنهان ماه .
هر چی وقتی به خودم آمدم شب از نیمه گذشته بود و من به پهنای صورت اشک می ریختم تازه آن روز وقتی دنیا و متعلقاتش را دیدم همان وقت بود که فهمیدم دیگه اینها را نمی خواهم .عقل و دینم را کسی و چیزی برده بود که دنیایی از زر و سیم هم دیگر برایم ارزشی نداشت.
بر دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
او فقط با یک نگاه پر از حرف جواب همه نا گفته هایم را داد. بعد از آن روز دیگر این دل شوریده نه شب داشت و نه روز .همچون پیر خرابات سر گشته و حیران از این سو به آن سو فقط به دنبال گمشده خویش می گشتم .هر روز این اتش عشق بیشتر می شد حیرانی و سرگردانی من هم بیشتر .
روزها از پی هم رفتند هر روز دل تنگ تر از روز قبل نا امید و سر گشته فقط با خودم می گفتم چرا یک دفعه توی ماه رحمت آمد و شوریده حالم کرد و رفت ؟ولی یه چیزی یه نوری یه نهیبی یه امیدی از ته دلم روشنی می کرد و دل داریم می داد که او حالا که دستت را گرفته مطمن باش بی وفا نیست چرا که اگر این طور بود هیچ وقت به سراغت نمی آمد و تو را از منجلاب دنیا و دنیا گرایی نجاتت نمی داد پس فقط صبر کن و من هم با وجود همه سختی ها و رنجها و بی قراریها صبر کردم
گفتند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولی به خون جگر شود
هر وقت نگاه به چهره آسمانیش می دوختم آتشی که هنوز حتی سرد نشده را شعله ورتر می کرد.
بگذار یه چیزی را همین اول سفر بگویم شاید تا حالا فهمیده باشی این معلم فراری چطور کودن ترین شاگرد مکتب شور و شهادت را تربیت کرد آری همان نامی که در ذهنت نقش بسته و همان تبسم و نگاه با معنای که تو را مجذ وب کرده محبوب و منظور من است .
ولی خیلی راه دور نرو همه این آدمها و از جمله این طغیانگر وجودم کسانی بودن که از همین سرزمین از همین آب و خاک و از همین مکتب و دین بودن فقط به فاصله چند کوچه و چند خیابان فقط باید کمی چشمها را شست تا بتوانی طور دیگر دید .
اینها هم غیر از ما نبودن فقط راه را فهمیده بودن فقط فهمیده بودن مکتب حق چیست و ما هنوز اندر خم کوچه اول مانده ایم .و به امید اینکه شاید حتی خودشان ما را از منجلاب این کوچه های تنگ و تار رهایی بخشند و دستان پر از آلودگی را به روشنایی اشک پاک کنند .
اینها اسطوره نبودن ،اینها غیر از ما نبودن ،ولی توانستن اسطوره شوند توانستن غیر از ما و خیلی ها شوند.توانستن کاری کنند که حتی دیگر این زمین این دنیای دنی قدرت و توانایی حضور آنها را نداشته باشد .پس می شود شد ولی ما نشدیم .
خب رشته کلام داشت از دستم در می رفت داشتم می گفتم بعد از چندی در مقعر فرماندهی دلها بحث سفر به جنوب و دیدار شهدا شد.
همش ته دلم دعا می کردم که اصل کاری ها بطلبن تا بشود رفت .
راحت تر بگویم تا راحت بفهمی خواستم که راهم دهند .
اول جایی دیگر ،به طریقی دیگر ،به خبر دیگر ،در وقت دیگر ،ثبت نام کردم بعد لحظات آخر ورق برگشت طوری دیگر روند روزها طوری دیگر شد اسمم در ردیف سفر آسمان از طرف جایی دیگر از طرف یک جمع نا شناخته ثبت شد .
روزها گذشتن و به روز موعود نزدیکتر می شدیم سال اولم بود هیچ شناختی نداشتم نمی دانستم چطور دعوت شدم ولی می دانستم میزبانم کیست یا چه کسانی هستند .روز آخر به رسم همه بچه های
جبهه و جنگ که می رفتن مسجد محله و خداحافظی و حلالیت طلبیدن من هم رفتم و متبرک شدم به اسم چهارده معصوم که مسجد ما متبرک به اسم این عزیزان است .شب همه وسایلم را جمع کردم و توی دلم آشوب بپا بود تا صبح ،شب تا آخر شب خوابم نمی برد و صبح راه افتادیم بطرف قم بعد از زیارت خودمان را به بچه های دیگر رساندیم راستی ببین چقدر با برکت حاجی ما را دعوت کرد.
اصلا حواسم نبود مثل اینکه حدست درست از کار در آمد ،ما را اول به پا بوسی بانوی مهربان سرزمین دوستی ،خواهر ولی نعمت ما دعوت کردن بعد هم وقتی پاک شدیم آن وقت اجازه دادن تا لایق خاک شویم و سفرمان آن سفر آسمانی شروع شد.
تا خود اندیمشک هنوز باورم نمی شد که عازم چه سفری شدم ،باورم نمی شد که لیاقت رفتن پیدا کردم ،ایستگاه اندیمشک ،ایستگاه همه تعلقات دنیا بود همه چیز را همان جا گذاشتیم مثل کسی که وارد برزخ شده نمی دانستم کجا هستم دارن کجا می برندم .
از کجا آمده ام ،آمدنم بهر چه بود
به کجا می بریم آخر ننمایی وطنم
دیگه اینجا قمی ،اصفهانی،اراکی و غیره و غیره نداشت همه انگار رجعت کرده بودن همچون وقتی که اسرافیل در صور دمیده باشد همه هر کس بطرفی همه مبهوط آنهایی که بار چندمشان بود خوشحال و بی قرار از دعوت دوباره و بعضی ها همچون من بهت زده که گویی در خوابی شیرین و کودکانه فرو رفته ام که امید بیدار نشدن
دارم.
با من بیا تا آخر سفر
boshra 14

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد